پارت بیست و ششم

زمان ارسال : ۵۵ روز پیش

بی‌توجه به ذرّات ریزِ خاکی که روی تشک سپید رنگ تجمع کرده بودند، سرم را چرخاندم و روی همین خاکی که به‌ظاهر آن را تمیز کرده بودم، گذاشتم.
در این شب، من تمام آرامش‌های این عالم هستی را می‌خواستم. نمی‌دانستم با این احوالات تکیده، اصلاً فردایم را چه‌گونه سپری خواهم کرد اما این را خوب می‌دانستم که این روزها، حالم هیچ خوش نبود.
پشت پلک‌هایم از خستگی گویی تهی و خالی بود، مردمک‌های

173
39,183 تعداد بازدید
373 تعداد نظر
49 تعداد پارت

اطلاعیه ها :

نازنین هاشمی نسب : ۲ هفته پیش

سلام دوست کتاب‌خون من🌿🌼
یادت نره این رمان رو به‌کتابخونه‌ات اصافه کنی و با یه نظر کوتاه به من انگیزه‌ی نوشتن ببخشی✨
با نظرات شما من برای ادامه رمان کلی انرژی میگیرم🌈
مطمئن باشید کلی هیجان و گریه و خنده درپیش داریم.
بازم متشکرم از تمام عزیزانی که رمان رو مطالعه میکنن و نظرات زیباشون رو ثبت می‌کنند✨🌼

نازنین هاشمی نسب : ۳ روز پیش

سلام🖤🙏🏻
متاسفانه یکی از بستگان نزدیک بنده فوت شده. امیدوارم عذر بنده رو بپذیرید و چندمدتی برای ادامه‌ی رمان صبوری کنید تاکمی حال روحی بنده بهتر بشه🖤😔
بازهم تشکر از صبر و درک شما

نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • شیدا

    00

    خیلی مشتاقم بددنم داستان آقا داوین چیه

    ۲ ماه پیش
  • نازنین هاشمی نسب | نویسنده رمان

    امیدوارم خوشت بیاد🌸🌱

    ۲ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید